آرمان در دربند
پنج شنبه برای شام رفتیم دربند خیلی هوا سرد بود اونجا هم که رسیدیم باد شدیدی میومد با این حال که کرسی داشت ولی گرم نشد. پسملک یخ زده من بچه ام از بس گرسنه شده بود دائم سراغ پیتزا مسگوس (مخصوص)رو میگرفت وقتی هم که میدید خبری از غذا نیست نون می خواست یعنی یه بار میگفت پیزا مسگوس یه بار می گفن نون میخوام. من هم که فکر گرسنگی آرمان رو می کردم کم طاقت تر از آرمان می شدم وقتی غذا رو سفارش دادیم گفتم پیش غذامونو خیلی سریع بیارن آخه پسرم تحمل نداره و ساعت شامش دیر شده(برنامه شام خوردنمون رو عوض کردیم چند شبی هست که عادت کردیم ساعت ٩ شاممون رو بخوریم در ضمن برنج هم اصلا آخه با شکم پر می خوابیدیم و اضافه وزن رو دقت نمی کردیم)به ای...
نویسنده :
مونا
0:22